برای باور .......
برای باور لحظه های با تو بودن
...............حجم انبوه نگاهم
.....................را به وسعت دریاها پیوند می زنم
............................بدان امید که روزی گستره خیال
.............................................شاهد تلاقی نگاهی آشنا باشد
مهربانیت را به دستی ببخش که می دانی با او خواهی ماند، وگرنه حسرتی می گذاری بر دلی که دوستت دارد
تقدیم به مهربانترینم
دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گل های باغ می آورد
و گیسوان بلندش را
- به باد ها می داد
و دست های سپیدش را
به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
و شعر های خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برا ی کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را
- نثار من می کرد.
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمالی ترین شمال
و در جنوب ترین جنوب
همیشه در همه جا
-آه با که توان گفت
که بود با من و
- پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی .....
- دگر کافی ست
حمید مصدق
ولى دل به پائیز نسپرده ایم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!
دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم
پرنده ای به رسالت
مبعوث شد
خداوند گفت: دیگر پیامبری نخواهم فرستاد، آن گونه که شما انتظار دارید؛
اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند؛
و آن گاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد. پرنده آوازی خواند که در هر
نغمه اش خدا بود. عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند؛
و خدا گفت: اگر بدانید، حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد؛
خداوند رسولی از آسمان فرستاد. باران، نام او بود. همین که باران
باریدن گرفت، آنان که اشک را می شناختند، رسالت او را دریافتند
پس بی درنگ توبه کردند و روح شان را زیر بارش بی دریغ خدا
شستند. خدا گفت: اگر بدانید با رسول باران هم می توانید به پاکی برسید؛
خداوند پیغامبر باد را فرستاد، تا روزی بیم دهد و روزی بشارت. پس باد
روزی توفان شد و روزی نسیم و آنان که پیام او را فهمیدند، روزی در خوف
و روزی در رجا زیستند؛
خدا گفت: آن که خبر باد را می فهمد، قلبش در بیم و امید می لرزد و
قلب مومن این چنین است؛
خدا گُلی از خاک برانگیخت تا معاد را معنا کند. و گل چنان از رستاخیز
گفت که از آن پس هر مومنی که گلی را دید, رستاخیز را به یاد آورد؛
خدا گفت: اگر بفهمید، تنها با گلی قیامت خواهد شد؛
خداوند یکی از هزار نامش را به دریا گفت. دریا بی درنگ قیام گفت
و سپس چنان به سجده افتاد که هیچ از هزار موج او باقی نماند. مردم
تماشا کردند، عده ای پیام دریا را دانستند، پس قیام کردند و چنان به
سجده افتادند، که هیچ از آن ها باقی نماند؛
خدا گفت: آن که به پیغمبر آب ها اقتدا کند، به بهشت خواهد رفت؛
و به یاد دارم که فرشته ای به من گفت: جهان آکنده از فرستاده و پیغمبر
و مرسل است، اما همیشه کافری هست
تا باران را انکار کند و با گل بجنگد، تا پرنده را دروغگو بخواند و
باد را مجنون و دریا را ساحر. اما هم امروز ایمان بیاور که
پیغمبر آب و رسول باران و فرستاده باد
برای ایمان آوردن تو کافی است ...؛
قلب جغد پیر شکست
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا می کرد. رفتن و
ردپای آن را. وآدم هایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند؛
جغد اما میدانست که سنگ ها ترک می خورند؛
ستون ها فرو می ریزند؛
درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند؛
او بارها و بارها تاج های شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابه لای خاکروبه های
کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند؛
و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدم ها با این آواز بلرزد؛
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی
و آواز نخوانی. آدم ها آوازت را دوست ندارند. غمگینشان می کنی. دوستت
ندارند. می گویند بدیمنی و بد شگون و جز خبر بد، چیزی نداری. قلب جغد پیر
شکست ودیگر آواز نخواند؛
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های
خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمان من گرفته است؛
جغد گفت: خدایا! آدم هایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدم ها عاشق دل بستن اند. دل بستن
به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که
می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد؛
دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه
بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ؛
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا میخواند و
آن کس که می فهمد, می داند آواز او پیغام خداست
از کتاب بالهایت را کجا جا گذاشتی؟
.
سلام به همه دوستای گلم
اونایی که تو غربت تو این چند سال لحظه های سخت وتنهاییامو پر کردن.
اونایی که تو شادیام باهام خندیدن
و تو غصه ها تنهام نذاشتن
الان که دارم این مطالبو می نویسم یه حسه غریبی دارم می رم به سراغ دوستی که هیچوقت تنهام نمی داره
خدا جونم ازت می خوام دستمو بگیری التماست می کنک الان که خیلی تنهام تو منو تنها نذار
خدا جونم مرا لطف تو می باید دگر هیچ
پس قول بده مثل همیشه کمکم کنی
دستمو ول نکنی
راه سختی پیش رو دارم
خدای من یاور لحظه های همه ادمای خوب باش.