دوشنبه 87 مهر 29 , ساعت 8:6 عصر
چرا نمی شناسمت؟
می دانم مرا نمی شنوی و من این را از سیبی که از دستت افتاد فهمیدم
دیگر به غربت چشمهایت خو کردهام و به دردهای بادکرد? روحم
که از قاب تنم بیرون زدهاند
با توام بی حضور تو
بی منی با حضور من
می بینی تا کجا به انتحار وفادار مانده ام تا دل نازک پروانه نشکند.
همه سهم من از خود دلی بود که به تو دادم و هر شب بغض گلویت را در تابوت
سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم و تو هرگز ندانستی که زخمهایت، زخمهای مکررم بودند
نخ های آبی ام تمام شدهاند و گلهای بقچهی چهل تیکه دلم ناتمام ماندهاند.
باید پیش از بند آمدن باران بمیرم. حسین پناهی
روحش یاد، یادش سبز
نوشته شده توسط مریم تقی زاده | نظرات دیگران [ نظر]